ساحر تنها، تنها ساحر



آزار بی تسلط...!

پاهایم پایه گذار قدم هایی می شوند که از تو دور شوم و به نیستی نزدیک... تو، تمام هستی منی.

تو تمام فروزش و جوشش و جنبش من، تو تمام طراوت و گرمای من، تمام ناتمام منی... گرچه پیش از این درمان محض بوده ای و بس، امروز به مانند مرهمی تند و سوزان به روی زخم بازم می مانی به زمانی که بازآیی! ولاغیر که به مانند نوش دارویی به دست کیکاووس!

آخ از این احوال روزانه من، وای بر این احوال مزاحم من... آه از این عدم تسلط های بی کران...

بی جان شیرینم چگونه زنده باشم و شیرینی کنم. چگونه یاد تو از یادگار ببرم که فراموشی ات زمان نمی خواهد! دل می خواهد، دل! که آن هم پیش توست!

در این ویرانه ای که ساخته ام، دیگر جای خالی ات آواره است... بازنگرد که آواره خواهی شد و چقدر سخت است آواره زیستن!

بی گذشته، بی دلخوشی، بی هدف، بی آینده...!

جمعه 27 دی 1392برچسب:,

  توسط کادوس  |
 

انگار دستات...

تنها بودم اما تصور می کردم یکه هستم... تا اینکه یک گوی دادند و گفتند برو و بازی کن! نرفتم، مرا هل دادند... راه برگشت نبود. با خود گفتم، به بی نهایت ها خواهم رسید. همه مشغول بازی بودند، دو به دو... هر کس هم که تنها بود، ادعای پر و پیمانی داشت! هیچ کس به بی نهایت میلی نداشت و همه به سوی آن میل می کردند و نمی رسیدند... یکی یکی می گذشتم و گاهی توقف...

به تو که رسیدم توقفم بیشتر شد... ساعت ها، هفته ها و ماه ها... در پیچ گیسوانت و برق چشمانت گم شده بودم... کاری به هم بازیت نداشتم... به امید این نشسته بودم که گویش اتفاقی به سمتم پرتاب شود... امید شکستن نداشتم... اینکه بیایی و بابت گرفتن توپ توسط من تشکر کنی خودش به تنهایی دنیایی بود...

به راه افتادم و گاهی سر برمی گرداندم و تو را نگاه می کردم که با لبخند ملیح همیشگی ات بازی می کردی... یک بار که برگشتم شاهد این صحنه بودم که گوی پسرک از دستت رها شد و من نبودم که تشکری بشنوم... پسرک نگاهی خصمانه کرد و پشت کرد و رفت... و تو همانجا نشسته بودی و چمباتمه زده بودی و مروارید هایی که رها می شد...

بی طاقت بودم اما نگاه می کردم، مراقبت بودم به هر جهت... آرام آرام و بی جسارت که نزدیکت می شدم، مبهوت بودم. میدان دیدم کاهش می یافت و محدود می شد به تـــو. به سختی بود که دیدم گوی دیگر به سمتت قل می خورد. شروع به بازی کردی و لبخند هایمان بازگشت... چشم بستم و برگشتم و گفتم دیگر برنگرد، آخر تو یکه ای...

دست در جیب و به سمت بی نهایت!

این بار تو بودی که با قدم های گریانت زمین می لرزاندی و از کنارم می گذشتی... شاید به سوی بی نهایت... تنظیم قدم هایم با دیکته های هر لحظه ات شده بود سرگرمیم. انگار هر لحظه بی رمق تر می شدی، اما تصور آن روز من این بود که آرامش می یابی به صدای قدم های بی پایان دیگری که همراهت بود... ادامه می دادم و با آرامشت هر لحظه به بودنت نزدیک می شدم...

سایه قدم هایت که ردپایم شد، به گذشته ها رفتم. به وقتی که به امید تشکر می آمدی و شش هایم پر می شد از هرم نفس هایت. و تا آمدن بعدی... بی اختیار تشکر کردم از سایه قدم هایت!

و تو مبهوت ایستادی و من آرام آرام ادامه دادم... دست هایم رها بود... فاصله انگشتانم معنای دگری از خلا را تداعی می کرد... به دست هایم نگاه می کردم و آرام تر می کردم املا نوشتنم را... قدم ها و آرام شدن هایش ادامه می یافت تا که به ایستادن رسید... نباید برمی گشتم اما نمی آمدی!

برگشتم و گویم را با اشاره به کیفت طلب کردم، مبهوت بودی اما پرتاب کردی. دوباره و دوباره... اما انگار چیزی این نزدیکی ها می لرزید...

گویم که شکست، شکسته اش را روی زمینت جا گذاشتم...

نباید برمی گشتم... هنوز هر روز به دست هایم نگاه می کنم...

آخر نمی شود که بشود! آخر تو یکه ای، به قدم هایت!

 

جمعه 16 دی 1392برچسب:,

  توسط کادوس  |
 

اول... هفتم.

گناه هشتم حماقت است...

در برادری، در رفاقت، در وجود، در حضور.

درد آن است که درد را کسی نمی فهمد... درد آن است که درد را از خراش زخم می داند، نه از خون سرد و هوای یخ زده بی دود و گداز...! سایه را از تنهایی می داند نه از عدم نور... چون شلوغ باشد، تمام سایه است و سایه ای نمی ماند!

سایه دیگر عدم نور نیست... عدم ترس است، عدم احساس، عدم عشق، عدم دوست داشتن... عدم فهم... سایه دیگر سنگ است. دیگر سنگ هم سایه است. دیگر سنگ هم سایه ندارد... دیگر سایه، سایه ندارد... سایه یعنی عدم ارزش... به دو معنا، به دو عبرت.

منظومه، درد هشتم جسارت است. به پرسش نیست.

عامله، مرگ هشتم وجود ندارد، جز مرگ هفتم ارزش ندارد!

جمعه 9 دی 1392برچسب:,

  توسط کادوس  |
 

سنگ صبور...!

خودم میشم سنگ صبور، خودم میشم سایه کور...!

می آیم تف بیندازم، لبخندم می آید... بس که یادت لطیف است... بس که لبخندت ملیح است... بس که شراره های چشمانت می سوزاند دلگیری هایم را... گرچه پیش از ان هاست که جان سوخته شده ام... ذغالی دوباره خواهم شد به شادی هایت... خدا داند که این خواهم!

شمع را گفتم یک دقیقه بیش سوختن دیگر چه بود؟ جرعه ای اشک ریخت و گفت این همه سوخته ای، این یک دقیقه هم بساز...

با خون خود نوشتم دلا کجایی که من اینجا بی تو سوختم...

خونم خبر شد و گفت: سکوتت قاتلت خواهد شد...

جمعه 30 آذر 1392برچسب:,

  توسط کادوس  |
 

مازوخیسم...!

همیشه این برام گرون تموم میشه/ تویی و غم و درد و یک ریشه...!

کنار رودخانه باشی و کمی ابر ناقص... کمی درد مضحک... کمی فرد یکه... گهی خون تشنه...

تو باشی، تو باشی، تو باشی، نباشی حواشی...

تو باشی، جدا شی، پر از انحراف درد و اندیشه... به سان شعبه های یک ریشه ولی تا به کی تیشه...؟ تا به کی تیشه به ریشه...

تو فریاد و سرت بالا... منی پایین و سر پایین... منی هم آغوش گل بالش به صد نالش، به صد نالش... گهی فریاد و گه تازش...

گران تمام می شود که تو مهمی برایم... از دست دادنت سخت است برایم... نقطه عطفی و ضعفی هم برایم... ندادم گرچه من جانی برایت... ندانی چون بسا جان کنده ام شب ها به پایت...!

آه! من به پایت! مازوخیسم هم جنسی!

 

جمعه 20 آذر 1392برچسب:,

  توسط کادوس  |
 

پَریود های احساسی...!

چشم ها بسته و صداها برخاسته... رگ ها در تلاطم و خون ها جوشان از هرم خیال... و طولی نمی کشد که لحظات بعد می رسند... چشم ها باز اما دل ها خون و رگ ها در حال انفجار از شدت حس ها! حس های مبهم، حس های پرسش گرایانه...

و انگشتی که تناوبا میان لب هاست و مکیده می شود.

گویا تمامی ذرات جهان در یک ذره جمع شده اند و بــــنگ! 

انفجار بزرگ! و سپس گسترش! گسترش تا ابدیت...

فراتر از مرز های تحمل و انتظار... و بعد گویی همان نقطه سراسر مملو ماده ای شده که ماهیتش خلا است! همان خلا احساس! و همچنان پرسش هایی که پرسیده می شود و خالی از جواب است. همچنان نوشته های زهر دار و مرموز خود به خود به قلم می آید و اعتراضی نمی شود و نه حتی واکنشی...!

دیگر نه از میم و نون چیزی مانده که میم میم، نون نون کنم و نه غروری مانده که صدای شکستنش فریاد شود که ای...!

اگ تو پر باشی، من تک پرم...! اگر تو خر باشی، من شرخرم! اگر مسح باشد آیین تو، مرا به عبادت چه کار! من نمازم را خواهم فروخت به صرف رایگان! به تاوان پـــَــــریود های احساسیم...! هر شب، هر تاریکی...

جمعه 19 آذر 1392برچسب:,

  توسط کادوس  |
 

سفید قرضی...!

همیشه یک غم و یک درد و یک کادوس...!

هفت ساعت روی صندلی که می نشینی درد را احساس می کنی که انگار از پایین به بالا می آید و به گلویت فشار می آورد! لحظه ای بعد این فشار تغییر می کند! دوست داشتنی می شود! خودت دردی نداری و لذت هم می دهی... وقتی با خودکار سفیدت می نویسی و خودکار سفید دیگری را به آرامی در دهانت می کنی اما نمی جوی! فقط گویا به خودکار احساس می دهی، زندگی می دهی، جان سخت می بخشی!

بعد از آن خود را در تختی از عرق سرد می یابی و فکرت غرق می شود در فکر های دردآور و دودی قدیم! به دریایی بیکران که انگار هیچ موجود زنده ای ندارد! آن ها را قبلا یکی برده است!

ای که رفتی یادت سلامت! ای که رفتی یارت سلامت...!

جمعه 8 آذر 1392برچسب:,

  توسط کادوس  |
 

 



دیشب که نمی دانستم برای کدام یک از دردهایم گریه کنم، کلی خندیدم...! (صادق هدایت)
kadoos_rashti@yahoo.com


 

 

 آزار بی تسلط...!
 انگار دستات...
 اول... هفتم.
 سنگ صبور...!
 مازوخیسم...!
 پَریود های احساسی...!
 سفید قرضی...!

 

دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
مهر 1392
شهريور 1392
مرداد 1392
تير 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آبان 1391
شهريور 1391
خرداد 1391

 

کادوس

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساحر تنها، تنها ساحر...! و آدرس forlorn-wizard.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





خیال واهی (سوشیانت)
کاج سوخته...!
محسن...!
مهشاد2...!
آوای عزیزم...!
مهشاد...!
پریناز...!
روزبه...!
ردیاب خودرو

 

حمل ماینر از چین به ایران
حمل از چین
بوق دوچرخه
یکانسر
آی کیو مگ
ریحون مگ
مجله خبری کسب و کار برتر
تیزر تبلیغاتی رایگان
دانلود انیمیشن و کارتون جدید
فروش مواد شیمیایی
بام میهن
دیدگاه پلاس
آینه روز

 

RSS 2.0

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 1
بازدید کل : 24119
تعداد مطالب : 58
تعداد نظرات : 30
تعداد آنلاین : 1