|
تنها بودم اما تصور می کردم یکه هستم... تا اینکه یک گوی دادند و گفتند برو و بازی کن! نرفتم، مرا هل دادند... راه برگشت نبود. با خود گفتم، به بی نهایت ها خواهم رسید. همه مشغول بازی بودند، دو به دو... هر کس هم که تنها بود، ادعای پر و پیمانی داشت! هیچ کس به بی نهایت میلی نداشت و همه به سوی آن میل می کردند و نمی رسیدند... یکی یکی می گذشتم و گاهی توقف...
به تو که رسیدم توقفم بیشتر شد... ساعت ها، هفته ها و ماه ها... در پیچ گیسوانت و برق چشمانت گم شده بودم... کاری به هم بازیت نداشتم... به امید این نشسته بودم که گویش اتفاقی به سمتم پرتاب شود... امید شکستن نداشتم... اینکه بیایی و بابت گرفتن توپ توسط من تشکر کنی خودش به تنهایی دنیایی بود...
به راه افتادم و گاهی سر برمی گرداندم و تو را نگاه می کردم که با لبخند ملیح همیشگی ات بازی می کردی... یک بار که برگشتم شاهد این صحنه بودم که گوی پسرک از دستت رها شد و من نبودم که تشکری بشنوم... پسرک نگاهی خصمانه کرد و پشت کرد و رفت... و تو همانجا نشسته بودی و چمباتمه زده بودی و مروارید هایی که رها می شد...
بی طاقت بودم اما نگاه می کردم، مراقبت بودم به هر جهت... آرام آرام و بی جسارت که نزدیکت می شدم، مبهوت بودم. میدان دیدم کاهش می یافت و محدود می شد به تـــو. به سختی بود که دیدم گوی دیگر به سمتت قل می خورد. شروع به بازی کردی و لبخند هایمان بازگشت... چشم بستم و برگشتم و گفتم دیگر برنگرد، آخر تو یکه ای...
دست در جیب و به سمت بی نهایت!
این بار تو بودی که با قدم های گریانت زمین می لرزاندی و از کنارم می گذشتی... شاید به سوی بی نهایت... تنظیم قدم هایم با دیکته های هر لحظه ات شده بود سرگرمیم. انگار هر لحظه بی رمق تر می شدی، اما تصور آن روز من این بود که آرامش می یابی به صدای قدم های بی پایان دیگری که همراهت بود... ادامه می دادم و با آرامشت هر لحظه به بودنت نزدیک می شدم...
سایه قدم هایت که ردپایم شد، به گذشته ها رفتم. به وقتی که به امید تشکر می آمدی و شش هایم پر می شد از هرم نفس هایت. و تا آمدن بعدی... بی اختیار تشکر کردم از سایه قدم هایت!
و تو مبهوت ایستادی و من آرام آرام ادامه دادم... دست هایم رها بود... فاصله انگشتانم معنای دگری از خلا را تداعی می کرد... به دست هایم نگاه می کردم و آرام تر می کردم املا نوشتنم را... قدم ها و آرام شدن هایش ادامه می یافت تا که به ایستادن رسید... نباید برمی گشتم اما نمی آمدی!
برگشتم و گویم را با اشاره به کیفت طلب کردم، مبهوت بودی اما پرتاب کردی. دوباره و دوباره... اما انگار چیزی این نزدیکی ها می لرزید...
گویم که شکست، شکسته اش را روی زمینت جا گذاشتم...
نباید برمی گشتم... هنوز هر روز به دست هایم نگاه می کنم...
آخر نمی شود که بشود! آخر تو یکه ای، به قدم هایت!

|